دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

✿ــــ✿

اسب صورتى روياهات و ....

١- اسب صورتى با سه تا كره اسب سفيد ! اين روزا شيهه زنان همه جا مى دوى همراه اين اسبهاى كوچولو ... ٢- امروز با هم وقتى توى چمنا ميدويدى و با اسبات ميدويدى و شيهه ميزدى يه دفعه چند تا پروانه قشنگ ديديم آروم جلو رفتم و كلاهت رو انداختم روش پروانه رو توى كلاه گرفتيم و بدو اومديم خونه ! اين نقاشى ،  من و توييم كه پروانه رو توى كلات گرفتيم امروز موهات رو دوتايى بافتم ٣- قبل از ناهار با هم اين كاردستيا رو درست كرديم . من و خودت ! الحمدالله ..... ٢٨ مرداد ٩٣ ...
28 مرداد 1393

عمرت دراز باد .....

_ ماماااااااان ..... من الان عمرم فقط بازيه ، بعد وقتى بزرگ شدم ديگه عمرم فقط كاره !!!!!!   *********** _ مامان ميدونى .... من وقتى خودم بچه از توى شكمم در بيارم ، اگه بگه بيا بازى كنيم من اصلا اصلا بازى نمى كنم عادتش ميدم كه بازى نكنم !! ولى تو اين كارو نكنيااااا ..... من خودم عادتم ميره !!!!!   الحمدالله ..... ٢٥ مرداد ٩٣
25 مرداد 1393

بابا بزرگِ تو

باز دوباره با يك سوال جديد و دور از ذهن ، غافلگيرم كردى ! ديشب بود يعنى پنجشنبه ٢٣ مرداد از مهمونى برگشتيم و تو هم فيلم مورد علاقه ات يعنى وودى رو تماشا كردى. آخرِ شب بود كه اومدى بهم گفتى :  _ مامااااا...ن  مامانجون بابا ، همسر نداره ؟ آقا نداره چرا ؟ چرا تنهاست ؟ جا خوردم از سوالت .... گفتم : همسر داشته ولى ديگه خيلى پير شده بود و مريض شد بعد رفت پيش خدا .... گفتى : پس بابا بزرگاى تو هم همينجور شدن ؟ گفتم : بله دلبركم ..... الحمدالله .... جمعه ٢٤ مرداد ٩٣
24 مرداد 1393

نه و دوازده !!

چند روزه كه يه جورايى ساعت رو مى خونى! البته معمولا درست نمى گفتى و من مرتب برات تكرار مى كردم كه عقربه كوچيك ساعت رو مى گه وعقربه بزرگ دقيقه رو البته هنوز معناى درست دقيقه رو بهت نگفتم اول مى خواستم خود ساعت يعنى عقربه كوچيك برات جا بيوفته بعد برم سراغ دقيقه . فقط گفته بودم اگه عقربه بزرگ روى ١٢ باشه يعنى ساعت مثلا ٥ هست و وقتى سر ٦ باشه يعنى مثلا ٥ و نيمه امشب مامانجون داشت مى پرسيد ساعت چنده كه من گفتم وايسا الان بهت مى گه ...! مامانجون تعجب كرد : مگه بلده ....؟؟؟؟ گفتم تا حدودى .... بدو بدو اومدى گفتى ساعت  نه و دوازدهه ...!!!!!!! چهار سال و نه ماه و هفده روز ! الحمدالله ....... ٢١ مرداد ...
21 مرداد 1393

بدبخت شدم !!

جلوى تلويزيون نشستى دارى شكرستان رو نگاه مى كنى ..... يه دزد مرغ پيرزن ( ننه قمر ) رو ميدزده اونم داد و هوار راه مى ندازه و ميگه بدبخت شدم .... خنده تمسخر آميزى مى كنى و مى گى بدبخت شدم ، ديگه چيه ..!!!!! الحمدالله .... سه شنبه ٢١ مرداد ٩٣
21 مرداد 1393

اسباب بازى شانسى

من نمى دونستم خريدن اسباب بازيهاى شانسى اشكال داره .... جديدا خيلى علاقه پيدا كردى به خريدنش و توى مغازه ها هم كه پُره ... رنگ به رنگ و جورواجور .... خواستم زنگ بزنم بپرسم مى تونم برات بلز بخرم يا نه ، كه گفتم بذار اينم بپرسم خريدن اين شانسى ها اشكال داشت ولى بلز ، نه  گوشى رو قطع كردم و نشستم برات توضيح دادن شايد ٥ ، ٦ بار برات گفتم تا قانع شدى خريدنشون اشكال داره و ديگه نبايد بگى ازينا مى خوام  خيلى برام مهمه كه وقتى يك مسئله اى رو بهت مى گم تا اونجايى كه بتونم با دليل بهت بگم تا بتونى درك كنى ، تا خوبِ خوب برات جا بيوفته . براى هميشه توى ذهنت بمونه الان فهميدى مسلمونا وقتى مى خوان يه چيزى بخرن بايد...
19 مرداد 1393

١٨ مرداد ٩٣

چهار سال و نه ماه و چهار ده روز ! ٤ ، ٩ ، ١٤....... امروز رو برات ثبت كردم با عكساى قشنگى كه ازت گرفته شد .... با اينكه هيچ ، به قول خودت قيافه اى نگرفتى و همه رو يا من بهت گفتم يا عكاس ولى خيلى بد نشد ... البته عالى هم نبود  . ولى من بيشتر از اين روى عكساى اين سنت حساب وا كرده بودم  ايشالله اگه بشه عكساى پنج سالگيت رو زمستون ميگيرم تا جبران بشه اين عكسا رو يادگارى براى تو كوچولوى نازنينم از چهارسالگيت ميذارم تا براى هميشه باقى بمونه  ************ بعد از عكاسى بهت موز دادم تا بخورى بهم گفتى : مامان .... موزا چه جورى رفتن اين تو ...!!!!( منظورت توى پوستشون بود ) گفتم : خدا اينجورى د...
18 مرداد 1393

يك انتخاب !

يك هفته تمام دارم دكورهاى آتليه سها رو زير و رو مى كنم تا دو مورد دلخواهم رو پيدا كنم ولى نمى دونم چرا نمى تونم تصميم درستى بگيرم اصلا دل آشوبه شدم  فردا ده صبح وقت داريم هنوز دكور انتخاب نكردم تازه دوباره توى لباسهاى انتخابيت هم شك كردم ! خيلى نگرانم چون عكاست آقاست و از همين الان مى دونم عكسات جالب نميشه  نمى تونستم عقبتر بندازم چون ميرفت وسطاى شهريور و اون موقع خيلى دير بود حداقل همين چهار سال و نه ماه باشه عكسات  خدايا فردا رو بخير بگذرون ...... الحمدالله ...... ١٧ مرداد ٩٣ ...
17 مرداد 1393

از نگاه تو ....

بهم مى گى : تو عاشق منى و عاشق كارى ! بابا عاشق منه و عاشق نون ، پنير هندونه  !! من عاشق پويام و عاشق بازى  !! مامانجون عاشق منه و عاشق كار ! بابا جون عاشق اخباره و عاشق تخمه  خالدى عاشق درسه و عاشق قرآن  يك همچين دخترى هسترى شما در چهار سال و نه ماه و نه روزگى ! البته به قول خودت الان ديگه چون دمپايى كه عمه بهت داده اندازه ات شده ديگه شش سالته  **************** شنيدم داشتى به مامانجون مى گفتى : من الان همه اش بايد پويا ببينم چون وقتى بزرگ شدم ديگه همه اش بايد به فكر درس و اخبار باشم  *************** ديروز خونه دوستم بوديم تو هم خيلى با بچه ها بازى كردى و حسابى بهت خوش ...
14 مرداد 1393

حباب !

يه باد گلوى كوچيك زدى بعد خودت خنده ات گرفت ! بهم گفتى مى دونى صداى چى بود ؟ گفتم : چى ..؟ _ حباب ...!!!! بعد ادامه دادى... يه حباب كوچولو كه توى ميده ( همون معده ) درست ميشه وقتى غذا مى خوريم بعد مياد بالا ، بالا ، توى مرى ، بعد مياد بيرون اينجورى  يعنى علمى تر از اين وجود نداره ....!!!!! چشمك : اينو توى بازى آيپدت به عينه ديدى ! وقتى به دختر بچه توى آيپد غذا مى دى غذاها ميره توى معده اش بعد كه زياد مى خوره و روهم روهم گاهى بادگلو ميزنه كه به شكل حباب وارد مرى ميشه بعد با صدا از دهن بچه خارج ميشه پيوست نوشت : بهم مى گى مامان ... اخبارى كه شماها ميبينين مثل پوياست ؟ يعنى هر چى كه ميشه ، اتفاقى ميوفته مياد ميگه ؟...
11 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد